امروز تو نمایشگاه با سید یونس و جنابالی و چند نفر دیگه گپ و گفت داشتیم
اولش بگو بخند بود
بعد یهو نمیدونم چی شد من جدی شدم و درد دلم تازه شد :(
بعد سرشون رو درد آوردم ! بیچاره ها روشون هم نمیشد بگن بسه! آخر چراغا نمایشگاه رو خاموش کردن مجبور شدیم پاشیم بریم!
اما بحث!
اول به این نتیجه رسیدیم ! (شایدم رسیدم!) که این کارایی که میکنیم و هی اسمش رو عوض میکنیم ! خصوصا این همایش ها و چیزایی که به اسم وبلاگ نویس ها برگزار میشه و تهش چیزی در نمیاد ! هیچ فایده ای نداره!
بعد به این نتیجه رسیدیم که خب نمیشه دست رو دست گذاشت و کاری هم نکرد ....
بعد تر به این نتیجه رسیدیم که خب باید مثل آدم کار کنیم .....
بعد هم دیدیم که نمیشود مگر با عشق ....
و اما عشق .....
مختصر نوشتم مفید بودن و نبودنش رو نمیدونم!
دیروز از هرچه بود گذشتیم ....
و امروز از هرچه بودیم!
آنجا پشت خاکریز بودیم ....
و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم....
و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان میداد ...
و اینجا ایمانمان بو میدهد!
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم ،
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...
سردار شهید شوشتری