آنقدر نوشتم که پارسی بلاگ کم آورد !
مجبور شدم کامنت را بیاورد در پست و شما را بکشم در آبدارخانه
تا این چای تلخ را تعارفتان کنم و بلکه اندکی به بهانه دنبال قند گشتن معطلتان کنم به یاد روزگاران نه چندان دور ...
:
سلام
آخر سید بزرگوار (میخواستم بنویسم سید جان !گفتم چایی نخورده نروم سر یخچال بهتر است!)
تصدقت بروم ، قربان آن لباست و فدای آن مرامت بشوم
ما از شما انتظار آمدن و کامنت گذاشتن نداریم که ...
خداییش این انتظار را که همه ی وبلاگ نویسان دارند! یعنی ما هم جزو همان همه؟!
ما و شما داستانمان داستان دیگر بود نه این داستان های تکراری و بازاری گیشه پسند که از رو ی دست هم کپی می شوند و فقط ژیلایشان میشود سوسن و زمان جشن چند صفحه در کتاب عقب و جلو میشود ....
وقتی میگویم شما سرتان شلوغ است پر بیراه نمیگویم .... البته حتما متوجه شدید که آن کامنت را برای مسافر گذاشتید نه برای من!
اما زمانی سخت نیازتان داشتم و نبودید
نه شما ... که نبودند ....
القصه دلمان گرفته است و اگر بر شما افشایش میکنیم از آن است که باز احساسی داریم که به آنها نداریم .... وگرنه چه کار است که شما را ناراحت کنیم ...
امروز لپ تاپ رفت زیر 206 و ترکید ! الغرض یاد همه طلبکاری هایمان کردیم و در این وادی هم باز یاد شما کردیم و آن دو ماه ....!
خدا وکیلی این را از باب طلب نگفتم که از گره خوردن داستانمان با داستانتان گفتم که از هر راه میروی نشانی هست!
میگویی نه ؟! وصله را بر حلقه بزن و رسانیک را نیک رسانه ای بنگر ! حتی رسانه های دیجیتال و هتل و حتی تابلوی عکس حرم امام رضا بر دیوار منزل شما هم!
یادت هست آن روضه ی بی مقدمه و باران نم نم و بی ریا؟
همان حکایت گنبد و عکس و موبایل و حرم و ... !
مطلبت را نخواندم چون دلم گرفته اما نگاهم که روی مطلبت لغزید همین کلمات را در آن دیدم!!! عجیب است؟
هر جا را مینگری نشانی می بینی ....
حتی آدرس همین تار زیبا را که میجویی در لبگزه میدانی به کجا میرسی؟ به آبدارخانه! باور نداری؟ خودت برو و ببین!!!
حال سوی من لب چه میگزی که مگوی؟
آخر فدای جدت بشوم که چند روز دیگر لباسمان چون عمامه ی شما سیاه میشود برایشان ... اگر به دادمان نرسی که دلمان آن رنگی میشود ....
خب من به شما نگویم به که بگویم؟ به آنکه اصلا اینترنت را از بیخ حرام میداند؟ یا آنکه .... بگذریم!
دوستتان داشتم که دوست داشتم در لحظه های سخت دوستم باشید و دوست داشته باشید که دوستان باز هم دست دوستی بدهند و دور هم جلسات بحث و نقد بگذارند
راستش را بخواهی هنوز هم حرف دارم
اما میترسم بیشتر بنویسم این پارسی بلاگ دردش بگیرد و کامنتمان را که به پست تبدیل شده مجبور شوم برم فصلنامه چاپ کنم!
پس خودم لبم را میگزم ....
دلم میخواست هم الان سرم را روی شانه هایت بگذارم و نم نم ببارم به یاد آن روزها .... (اولین بار که آمدی اسم مراسمان آن روزها بود ! 9 آذر 85 .. الان ییهو یادم آمد) ... به یاد اردو ....
شاید وقتی دیگر ....
جاری باشید
یا حق
پ ن :
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر