امروز که میخواستم بیام خونه سوار آسانسور طبقه نهم شدم
یک دفعه به آئینه دقت کردم
نشناختم!
آره .....
خودم را نشناختم
بیشتر دقت کردم ... آشنا بود ... اما خیلی تغییر کرده بود ....
دلم برای خودم تنگ شده
بلیط گرفتم برم یکم فکر کنم ...
شاید هم تونستم خودم رو پیدا کنم ...... شاید
-------------------------
پ ن : دلم نمیخواست اولین نوشته ی زیبای مسافر گرامی را به این زودی بفرستم پایین
اما نمیشد ننویسم!
قرارداد نانوشته ی جالبی است
ما نمی آییم و دوستان هم نمی آیند!
عجیبه که هنوز منتظرم دوستان قدیمی بیان!
تو وبلاگ هاشون که میرم با اسم و رسم دیگری نظر میدم!
میخوام ببینم بالاخره کسی یادی از این جنازه میکنه یا نه!
دارم سعی میکنم قالب قدیمی رو بیارم! فقط به یک دلیل !
برای انجام بعضی کارها یک دلیل هم کافیه
--------------
پ ن : خسته ام ....
هنوز دست و دلم نمیرود که اینجا رو مرتب کنم و مثل قبل بساط آبدارخانه را برپا کنم
از دوستانم دلگیرم و متعجب
نه ینکه چرا نمی آیند و نظر نمیدهند ، که میدانم وبلاگ مرده از یاد ها میرود ...
متعجبم که در این مدت چرا یکی نیامد بگویند فلانی خرت به چند ....؟!
انگار نه انگار که آبدارچی بود و هیچ! شد و تمام شد....
تازه فهمیدم نبودنم هم مثل بودنم هست ... بی ارزش!
احساس غریبیست ....
.